بارها تصویر کبوتر را نگاه کردم تا اینکه رفتهرفته حس کردم این پرنده چه بی قراری نامربوطی دارد. تازه فهمیدم آن بیچاره از پشت شیشه گل حسنیوسف مرا دیده، که هرروز کنار روشنایی پنجره میگذارمش و هوس کرده به برگهای لطیف آن نوک بزند. انگار دلش میخواست اسیر اتاق من شود، اما آزادی دست و بالش را بسته بود.
انگار هوس کرده بود اینطرف شیشه باشد ولو به قیمت پروازنکردن و چون هوس کرده بود، حس میکنم همین برای اسارتش کافی بود. اسارتی تلخ و زجرآور.
اصلاً کبوترها تا وقتی که اسیر نشده باشند، قدر آزادیشان را میفهمند؟ وقتی که دارند دام خوش آب و رنگ خودشان را دانه میبینند، اصلاً ترس را حس میکنند؟
من تا به حال کبوتری به این سمجی ندیده بودم که اینطور بخواهد از روی حقارت آسمان خودش را بفروشد به چند برگ یک گلدان ساده. برگهای گلدان من هرروز تلاش میکنند خودشان را از پنجره بیرون بکشند و به سوی آسمان بلند خدا پرواز کنند، آنوقت این کبوتر قدرنشناس پرهایش را بسته بود و از آن طرف شیشه، خیالبافی میکرد برای چیزی که حتی نوکش به آن نمیرسید.
من آنقدر تلاش کبوتر سمج را تماشا کردم که حالا حس میکنم دربارهی پرندهبودن نظر دیگری دارم. دیگر تصور میکنم پرندهبودن به بال و پر داشتن نیست. حس میکنم پرندگی یعنی انگیزهی سرکشیدن به دوردستهای روشن. حس میکنم کبوتری که چشم میدوزد به زیر پایش و برای نوکزدن به یک دانهی ناقابل از اوج آسمان خدا به زیر پای خودش سقوط میکند، دیگر نام او پرنده نیست. کسی چه میداند، شاید آن نیلوفری که با چشمهای بسته، تنها عطر نور را استشمام میکند، اما خودش را تا دوردستها بالا میکشاند، پرندهتر باشد. پرندهبودن را نباید در پر بازکردن دید. پرندهبودن یعنی پروازکردن؛ حتی شده با دستهای بسته.*
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
*سهروردی در عقل سرخ، انسان را پرندهای معرفی میکند که در دام صیادان گرفتار شده و آنها چشم و پر و بال او را بستهاند. او برای اینکه دوباره بتواند پرواز کند، از دست صیادان به صحرا فرار میکند و در آنجا شخصی را میبیند که موی سرخ دارد. پرنده خیال میکند او فردی جوان است، اما آن شخص به او میگوید که من اولین انسان روی زمین هستم و چون تو در تاریکی بودهای، موی سفید مرا سرخ میبینی.
نظر شما